کد مطلب:28936 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:140

عیادت امام












2970. اُسد الغابة - به نقل از عمرو ذی مرّ -: چون علی علیه السلام ضربت خورد، بر او وارد شدم، در حالی كه سرش بسته بود. گفتم: ای امیر مؤمنان! جای ضربت را نشانم بده. آن را گشود.

گفتم: خراشی است و چیزی نیست!

فرمود: «من از شما جدا خواهم شد».

اُمّ كلثوم از پشت پرده گریست. حضرت به او فرمود: «آرام باش، اگر آنچه را من می بینم، می دیدی، گریه نمی كردی».

گفتم: ای امیر مؤمنان! چه می بینی؟

فرمود: «اینها فرشتگان اند كه دسته دسته آمده اند و پیامبران، و این محمّدصلی الله علیه وآله است كه می گوید: "ای علی، مژده! آنچه به سویش می روی، برایت بهتر از وضعی است كه اكنون در آن به سر می بری"».[1].

2971. الأمالی - به نقل از اصبغ بن نباته -: چون ابن ملجم، امیر مؤمنان علی بن ابی طالب را ضربت زد، فردایش ما عدّه ای از یاران خدمتش رسیدیم. من بودم و حارث و سوید بن غفله و گروهی با ما بودند. بر درِ خانه نشستیم. صدای گریه شنیدیم. ما هم گریستیم. حسن بن علی علیهما السلام بیرون آمد و گفت: «امیر مؤمنان می فرماید: به خانه هایتان برگردید».

آن گروه رفتند، جز من. صدای گریه از خانه اش شدّت یافت. من نیز گریستم. حسن علیه السلام بیرون آمد و گفت: «مگر به شما نگفتم بازگردید؟».

گفتم: ای پسر پیغمبر! نه به خدا، دلم همراهی نمی كند. پاهایم طاقت مرا ندارد كه برگردم، مگر آن كه امیر مؤمنان - درودهای خدا بر او باد - را ببینم.

گفت: «پس صبر كن». وارد شد. چیزی نگذشت كه بیرون آمد و گفت: وارد شو.

بر امیر مؤمنان وارد شدم، در حالی كه تكیه داده بود و سرش با دستاری زرد بسته شده بود. خون از وی رفته و چهره اش زرد شده بود. نمی دانم كه چهره اش زردتر بود یا دستارش. خود را به روی او افكندم و او را بوسیدم و گریه كردم.

فرمود: «اصبغ! گریه نكن. به خدا سوگند، اینك این بهشت است».

به او گفتم: فدایت شوم! به خدا می دانم كه به بهشت می روی؛ امّا گریه ام بر این است كه تو را - ای امیر مؤمنان - از دست می دهم.[2].

2972. بحار الأنوار - به نقل از محمّد بن حنفیّه -: شب بیستم ماه رمضان را با پدرم به صبح آوردیم، در حالی كه زهر تا قدم های او نفوذ كرده بود. آن شب را نشسته نماز می خواند و پیوسته وصیّت هایش را به ما می گفت و درباره خودش ما را دلداری می داد و تا طلوع سپیده، از وضع خود به ما خبر می داد و بیان می كرد. صبح كه شد، مردم اجازه ورود خواستند. اجازه داد كه وارد شوند. وارد شدند، به او سلام می دادند، او هم سلامشان را جواب می داد.

سپس فرمود: «ای مردم! پیش از آن كه مرا از دست بدهید از من بپرسید؛ ولی به خاطر آنچه برای امام شما پیش آمده، سؤال هایتان را سبُك و كوتاه كنید».

آن لحظه بود كه مردم به شدّت گریستند و به خاطر مراعات حال او دلشان نیامد كه چیزی بپرسند. حُجر بن عَدی برخاست و اشعاری با این مضمون خواند:

اندوه و اسف بر مولای پرهیزگار

پدر پاكان، حیدر پاكْ سرشت!

كافری بدكار و پیمان شكن و فرومایه

و ملعون و فاسق و حرام زاده شقی، او را كشت.

لعنت پروردگار ما بر هر كس كه

از شما رویگردان و بیزار باشد، لعنتی سخت.

چرا كه روز قیامت، شما خاندانْ ذخیره منید

و شما خاندان پیامبر هدایتگرید.

[ علی علیه السلام] چون چشمش به او افتاد و شعرش را شنید، فرمود: «چگونه خواهی بود آن گاه كه تو را به برائت جستن از من وا دارند؟ آن گاه چه خواهی گفت؟».

گفت: به خدا سوگند - ای امیر مؤمنان - اگر با شمشیر قطعه قطعه شوم و آتش افروزند و مرا در آن افكنند، این را بر ابراز برائت از تو ترجیح می دهم.

فرمود: «ای حُجر! برای هر خیری موفّق باشی و خدا درباره دودمان پیامبرت به تو جزای نیك دهد».[3].









    1. اُسد الغابة: 3789/114/4، شرح الأخبار: 789/434/2.
    2. الأمالی، مفید: 3/351، الأمالی، طوسی: 191/123.
    3. بحار الأنوار: 290/42.